عشق را باخود نیاوردیم ! آه
دوستـی یعنی صـداقت داشتن خستگی از دوش هم برداشتن
دوستـی را گـر تو بـاور داشتی صد هـزار آییـنه در بر داشتی
درتو خورشید صداقت می شکفت در دلـت نور رفـاقت مـی شکفت
کاش می شد کلبه ای در ماه داشت تـا به خورشـید حقیـقت راه داشت
گـر بیــایی بـا چــراغ دوستی می رویم اینک به باغ دوستی
می رویم آنجا که شهر شادی است آن طرف ها که پُـر از آبادی است
شـوق می آیـد به استقبـال تو رنگ شادی می زند بر بال تو
غنچه ها تک تک سلامت می کنند نغـمه خوانـان شادکـامت می کنند
یک سبد مضمون نابت می دهند سـاغـری از آفتــابـت می دهند
می شوی این گونه مهمان غزل می نشـینی بـر سر خـوان غزل
می خوری تصویر و احساس و خیال مـی شـوی سیـــراب از شعـر زلال
از تـخیـل ذوق تـو پـُر می شود راه شعر آنجا میان بُر می شود
می شوی یک پارچه مضمون ناب می دود در جسم و جانت التهاب
دل وجودت را به آتش می کشد تار و پودت را به آتش می کشد
آه، از این شعله جانت سیر باد آتش این شعلـه دامن گیر باد!
کاش می شد روشنائی را چشید تکـه ای از مـاه را می شد جوید
کــــاش مـی شد خویشتـن را بشکنیم یک شب این تندیسِ « من » را بشکنیم
بشکنیم این شیشه صد رنگ را ایـن تغـافل خــانـه نیـرنگ را
آسمـــان دوستـی آبــی تـر است شب در این آیینه مهتابی تر است
من نمی گویم کسی بی درد نیست هر کسی دردی ندارد مـرد نیست
لیک می گویم که فصل سوختن آب را هـم مـی تــوان آموختن
خنده را چون می توان ترمیم کرد غصه را هـم می توان تقسیم کرد
گر خطر می بارد از این فصل درد دوستـی را بــایـد اول بیمـه کـرد
عشق با لبخند مردم زنده است زندگـی هم با تبسّم زنده است
کاشکی می شد صمیمی تر شویم در محـبّت ها قــدیمـی تر شویم
روزهـای روستــا یـادش بخیر خنده های سبز و آبادش بخیر
هر که می آمد بـه باغ دوستی می گرفت آنجا سراغ دوستی
آه، مـن بــا او رفـاقـت داشتم من به آن آیینه عادت داشتم
کاش می شد باز برگردیم آه ... عشـق را بـا خـود نیاوردیم آه ...